درباره عقاید یک دلقک

خیلی خوب می‌دانستم که کینکل به شکل غیرمنتظره‌ای با من مهربان بود. گمان می‌کنم اگر از او تقاضای پول نیز می‌کردم، از دادن آن دریغ نمی‌ورزید. اراجیفِ او راجع‌به احساس ماورای طبیعتی با سیگاربرگی که در میان لب‌هایش داشت و آزردگی ناگهانی او از مطلبی که من درباره‌ی مجسمه‌های مریم مقدس او بیان کردم، به نظرم بیش‌ازحد نفرت‌انگیز بود. دیگر به‌هیچ‌وجه دوست نداشتم با او سروکار داشته باشم، نه او و نه همسر فردبویل. اگر روزی فرصتی دست دهد، مسلماً کشیده‌ی محکمی به فردبویل خواهم زد. جنگیدن و مبارزه با او با «سلاحِ روان» کار بیهوده‌ای است. بعضی وقت‌ها از این‌که دیگر دوئل وجود ندارد تأسف می‌خورم. مشکل من و تسوپفنر بر سر ماری، فقط با یک دوئل حل می‌شود. وحشتناک بود که ماری به وسیله‌ی اصول کلی، توضیحات کتبی، و مذاکرات محرمانه‌ای که روزهای متمادی در هتلی در هانوفر جریان داشتند، هدایت شده بود. ماری بعد از دومین سقط‌جنین خود از لحاظ روحی به‌شدت ضعیف و عصبی شده بود و دائم به کلیسا می‌رفت. در شب‌هایی که من برنامه نداشتم و با او به تئاتر، کنسرت و یا سخنرانی نمی‌رفتم، بی‌قرار می‌شد. وقتی به او پیشنهاد می‌کردم که مثل سابق منچ بازی کنیم و در همان حال چای بنوشیم و یا روی شکم روی تخت بخوابیم و با هم حرف بزنیم، بیش‌تر عصبی می‌شد. در حقیقت ناراحتی و اختلاف‌نظرمان زمانی شروع شد که ماری فقط از روی لطف و برای آرام کردن من، با بازیِ منچ موافقت می‌کرد. او حتی دیگر حاضر نبود با من به دیدن فیلم‌هایی بیاید که برای اطفال شش سال به بالا آزاد بود و من هم با میل به تماشای آن‌ها می‌رفتم. گمان نمی‌کنم هیچ انسانی در دنیا قادر باشد یک دلقک را درک کند، حتی یک دلقک هم نمی‌تواند دلقک دیگری را خوب بشناسد، چون در این رابطه پای رشک یا غرض‌ورزی در میان است. ماری تا مرز آشنایی و شناختِ من پیش آمده بود، اما هرگز کاملاً مرا نشناخته بود. او همیشه اعتقاد داشت که من باید به عنوان یک «انسان خلاق»، «علاقه و دلبستگی آتشینی» به کسب بیش‌تر فرهنگ از خودم نشان دهم. این یک اشتباه بود. طبیعتاً شب‌هایی که وقت آزاد داشتم، اگر می‌فهمیدم جایی نمایشی از بِکِت روی صحنه است، بلافاصله تاکسی می‌گرفتم تا به دیدن آن بروم، و گاهی به سینما می‌روم، اگر دقیق فکر کنم حتی اغلب، البته همیشه فقط فیلم‌هایی که تماشای‌شان برای اطفال شش‌ساله نیز مجاز است. ماری هرگز نتوانست این مسئله را درک کند، چون بخش اعظمی از تربیت او فقط متشکل از اطلاعات مربوط به علم روان‌شناسی و نوعی اصالت عقل پُرشاخ‌وبرگ به شیوه‌ی تصوف کاتولیکی بود که در این چارچوب بیان می‌شد، «بگذار آن‌ها فوتبال بازی کنند تا دیگر به دخترها فکر نکنند.» درحالی‌که من با علاقه به دخترها و بعدها فقط به ماری فکر می‌کردم. گاهی وقت‌ها برای خودم هم مجرمِ اخلاقی به نظر می‌آمدم. علت علاقه‌ی من به فیلم‌های مخصوص اطفال شش‌ساله این است که در این فیلم‌ها رذالت‌های مخصوص بزرگ‌سالان، زنا و طلاق جایی ندارند. در فیلم‌هایی که موضوع آن‌ها زنا و طلاق است، همیشه خوشبختی و خوش‌شانسی یک نفر نقش بزرگی بازی می‌کند. «عزیزم مرا خوشبخت کن.» یا «تو که دوست نداری مانع خوشبختی من شوی؟» من خوشبختی‌ای را که بیش‌تر از یک ثانیه، شاید دو سه ثانیه طول بکشد، خوشبختی نمی‌دانم. فیلم‌های مربوط به زنانِ هرزه را کاملاً با علاقه تماشا می‌کنم، اما متأسفانه چنین فیلم‌هایی خیلی کم به نمایش درمی‌آیند. بیش‌تر این فیلم‌ها طوری سطح بالا ساخته شده‌اند که آدم اصلاً متوجه نمی‌شود که فیلم اساساً مربوط به زنان روسپی است. یک دسته از زنان نه قابل‌طبقه‌بندی در گروه روسپی‌ها هستند و نه در گروه زنان شوهردار، زنان مهربان و رئوف که در این فیلم‌ها مورد توجه قرار نمی‌گیرند. نکته‌ی جالب توجه این‌که در فیلم‌های مخصوص اطفال شش سال به بالا، همیشه تعداد خیلی زیادی روسپی ایفای نقش می‌کنند. من هرگز درک نکرده‌ام که براساس چه معیاری کمیته‌های ویژه، این قبیل فیلم‌ها را مخصوص اطفال طبقه‌بندی می‌کنند. زنانی که در این‌گونه فیلم‌ها ایفای نقش می‌کنند، یا طبیعتاً فاحشه‌اند و یا فقط به لحاظ اجتماعی، درهرحال در آن‌ها تقریباً هرگز اثری از مهربانی دیده نمی‌شود. موضوع بیش‌تر این فیلم‌های مبتذل درباره‌ی دختران بوری است که توی بارها و کافه‌های غربِ وحشی به رقص کن‌کن مشغول‌اند و کابوهای وحشی، شکارچیان پوست و کاشفان طلا که دو سال تمام در تنهایی در پی حیوانات بوگندو می‌دوند، به تماشای رقص این زنانِ بور زیبا و جوان می‌پردازند. ولی وقتی این گاوچران‌ها، جویندگان طلا و یا شکارچیان پوست به دنبال آن‌ها می‌روند و سعی می‌کنند تا به درون اتاق این دختران جوان راه پیدا کنند، اکثراً در را محکم بر روی‌شان می‌بندند، یا یک خوکِ خشن بی‌رحمانه آن‌ها را با ضربات مشت ناکار می‌کند. فکر می‌کنم هدف از نشان دادن چنین صحنه‌هایی بیان عفت و پاکدامنی باشد. شقاوت و سنگ‌دلی، در جایی که عطوفت و مهربانی می‌بایستی تنها خصیصه‌ی انسانی باشد. تعجبی هم ندارد که گاه این سگ‌های بدبخت به جان هم می‌افتند و همدیگر را به قصد مرگ کتک می‌زنند و یا به روی هم اسلحه می‌کشند ــ دقیقاً مثل بازی فوتبال در مدرسه‌ی شبانه‌روزی، فقط با این تفاوت که چون آن‌ها بالغ هستند، خشن‌تر و سنگ‌دل‌تر هم هستند. من از اخلاق امریکایی سر درنمی‌آورم. گمان می‌کنم اگر در آن‌جا زنی صرفاً از روی دل‌سوزی به طبیعت مرد، نه به خاطر پول یا شهوت، با مردی هم‌بستر شود، او را به عنوان جادوگر آتش بزنند.