اما دوستان عزیز با تواضع بگویم ادبیات که از چشم و جان خواننده به نظر دلنشین و زندگی‌بخش می‌آید، در جاری شدنش از جان و دست نویسنده بسی که جان فرسا و فلاکت‌بار است. دست‌کم در تجربه شخصی می‌توانم بگویم آنچه مرا از پای درآورد ناممکن بودن نوشتن است. وقتی به ناچار شروع می‌کنم به نوشتن، چنان که گویی به دوزخی وارد می‌شوم، شاید به امید آن‌ که به بهشت‌واری برآورم.اما غالبا درون دهلیزهای آن در می‌مانم و چون سرانجام از آن دهلیزها می‌گذرم با صرف سال‌های عمر، از پس چندی که برمی‌گردم و به حاصل کارم می‌نگرم حقیقت این است که غالبا احساسی ناخوشایند دارم. پس گاهی به صرافت می‌افتم که دورش بریزم یا که بسوزانمش. اما عمری که در پای آن ریختم چه می‌شود؟بنابراین با بی‌رحمی به جراحی و تراشیدن و ساییدن همانچه می‌پردازم که در لحظات نوشتن شوقی جان‌سوز به آن همه داشته‌ام و این جرح و تعدیل بیش‌تر نابودم می‌کند. نمونه‌اش همین کاری که در دست دارم که در مسیر تراش و سایش‌ها از بیش از هفت نام گذر کردم تا سرانجام سلوک قرار بیافت.»رمان سلوک چه سالی نوشته شده است؟رمان سلوک پنجمین رمان محمود دولت آبادی است که بین سال‌های 77 تا 81 نوشته شده و در اوایل دهه هشتاد به چاپ رسیده است. این رمان یکی از مشهورترین رمان‌های فارسی و آثار محمود دولت‌آبادی است. داستان سلوک چیست؟قهرمان داستان سلوک مردی به نام قیس است که به اروپا سفر کرده است و قرار است مهمان دوستش به نام آصف باشد اما آصف خانه نیست و داستان قیس از جایی شروع می‌شود که ما او را در کوچه‌ای سرگردان می‌بینیم که به دنبال مردی رهگذر به سمت گورستان می‌رود. این مرد ناشناخته گویی همان گذشته قیس است و او را به داستانِ عاشقانه‌اش در یازده سال پیش می‌برد. زمانی که قیس عاشق دختری 17 ساله بوده است. داستان سلوک داستانی عاشقانه است که خواننده را به دل ِ عاشقانه‌های قدیمی می‌برد. روایت این داستان روایتی چندلایه و جذاب است و دولت‌آبادی روایت جریان سیال در این رمان بهره برده است. بخش‌هایی از رمان سلوکآدمى هرگز روح خود را از نگاه خود پنهان نمى دارد اگر با خویش در ریا نیاشد؛ و انسان مگر چند چشم محرم مى شناسد تا بتواند دل_باطن خود را در پرتو نگاه ها وابدارد بى هیچ پرهیز و گریز؟ در باور عشق و شناخت حقیقت آن، مرد ممکن است فریب بخورد؛ اما زن… زن حقیقت عشق را زود تشخیص مى دهد با حس نیرومند زنى، و اگر دبّه در مى آورد از آن است که عشق هم برایش کافى نیست ، او بیش از عشق مى طلبد، جان تو را.کشتن روح انسان جنایت بی خون و خنجری است که زن، تنها زن می تواند آنرا با ظرافت تمام به انجام برسانددوزخ، چه دوزخی‌ست شب. می‌دانم، می‌دانم، از آن‌که آزموده‌ام بهشت شب را هم. چه بهشتی بود و چه دوزخی که هست. اضطراب را هم می‌شناسم، نه بس از یک جهت. از هفتاهفت جهت. عجب دوزخی!